می وست می‌گوید: «شما برای جوان‌تر بودن، هرگز پیر نیستید.»

ما می‌توانیم تنها با نگاه کردن به کودکان رفتارها و خصلت‌های بسیاری را بیاموزیم که به موفقیت و رضایت در زندگی می‌انجامد. چند شب پیش در یک همایش موفقیت شرکت کرده بودم و در طول مسیر، برای خوردن غذا به یک اغذیه‌فروشی رفتم.

در آنجا یک ساندویچ گرفتم و مشغول خوردن آن شدم. همان‌طور که در حال خوردن ساندویچ بودم مادری همراه با دو فرزند کوچکش وارد اغذیه‌فروشی شدند. او یک پسر و یک دختر داشت که به نظر می‌رسید حدود چهار یا پنج ‌ساله‌اند. انگار از خشک‌شویی آمده بودند، چرا که در دستان مادر آن‌ها چند بلوز بود که نشان خشک‌شویی روی آن‌ها بود. چهره‌ی اخمو و درهم مادر گویای آن بود که خیلی دوست داشت به سرعت از اغذیه‌فروشی خارج شود و به خانه برود.

وقتی مادر در صف ایستاد تا سفارش دهد، بچه‌ها نیز از فرصت استفاده کردند و به سرعت به سمت دستگاه نوشابه و یخ‌ساز رفتند تا ببینند این دستگاه چیست و همه‌ چیز را درباره‌ی آن بررسی کنند. آن یک دستگاه نوشابه‌ی معمولی بود؛ دستگاهی که لیوانتان را زیر آن می‌گیرید و با فشار یک دکمه انبوهی از نوشابه و یخ درون لیوان سرازیر می‌شود. (و بعید نیست روی زمین هم بریزد!)

پسر بچه دستش را زیر آن گرفته بود، درست جایی که نوشابه و یخ از آنجا خارج می‌شود. او می‌خواست یک مشت از هر چه که از دستگاه بیرون می‌آید بگیرد. ناگهان چشم مادرش به او افتاد و سر او فریاد زد و گفت دستش را از زیر آن بردارد. ولی پسر بچه بی توجه به درخواست مادرش، همچنان دستش را زیر آن گرفته بود تا ببیند چه چیزی از آن بیرون می‌آید و با دستش آن را بگیرد.

سپس دختر بچه نیز به دکمه‌های روی دستگاه اشاره کرد و با صدایی بلند از مادرش پرسید: «آن چیست؟» و مشتاقانه منتظر بود مادرش به او پاسخ دهد و درباره‌ی انواع طعم‌های موجود در دستگاه توضیح دهد. ولی مادر خیلی خسته بود و هیچ علاقه‌ای نداشت نقش معلم را بازی کند. مادر پول نوشابه را حساب کرد و لیوانی برداشت و به سمت دستگاه رفت تا خودش آن را پر کند؛ اما گویا فرزندان او عقیده‌ی دیگری داشتند.

هر دو بچه دوست داشتند با دستگاه کار کنند و خودشان لیوان را پر کنند. آن‌ها از مادرشان خواهش کردند به آن‌ها اجازه دهد با دستگاه کار کنند، ولی مادر آن‌ها مخالفت می‌کرد. جالب این که هر بار که آن‌ها جواب نه از مادرشان می‌شنیدند، باز اصرار می‌کردند … پس از چندین بار نه گفتن، سرانجام مادر تسلیم شد و کوتاه آمد و درخواست آن‌ها را پذیرفت. هر دو بچه با هیجان زیاد لیوان را از دست مادرشان قاپیدند و زیر دستگاه نوشابه قرار دادند تا آن را با فشار دادن اهرم دستگاه پر کنند. آن‌ها لیوان را کج گذاشته بودند به طوری که لیوان درست وسط خروجی نوشابه قرار نداشت، اما سرسوزنی به این موضوع اهمیت نمی‌دادند. آن‌ها تنها می‌خواستند در آن کار مشارکت کنند و خوش بگذرانند و …

در ادامه آنچه را از این کودکان یاد گرفتم برایتان آورده‌ام:

۱-بچه‌ها بی کم و کاست در زمان حال بودند

برای ما آدم‌بزرگ‌ها بسیار سخت است که بر زمان حال تمرکز کنیم و تمام افکار دیگر را از سرمان دور کنیم. چه در فکر گذشته فرو رویم و غصه‌ی آن را بخوریم و چه نگران آینده باشیم، به ندرت زمان حال را به طور کامل درک می‌کنیم و از آن لذت می‌بریم؛ اما برای بچه‌ها این‌گونه نیست. در آن لحظه هیچ چیز در دنیا برای آن بچه‌ها اهمیت نداشت جز دستگاه نوشابه. برای آن‌ها مهم نبود دیروز چه اتفاقی افتاده و بدون شک در آن لحظه نگران دوران دانشگاه خود نیز نبودند، یا حتی در این باره فکر نمی‌کردند که آن شب چه غذایی برای شام خواهند داشت. آن‌ها سراپا مجذوب و غرق کاری شده بودند که در آن لحظه انجام می‌دادند.

۲-بچه‌ها هدفی داشتند که آن‌ها را به هیجان می‌آورد

آن‌ها می‌دانستند که چه می‌خواهند. آن‌ها فقط می‌خواستند با دستگاه کار کنند و نوشابه بنوشند؛ بنابراین تمام انرژی‌شان به سوی رسیدن به هدف هدایت می‌شد. چند نفر آدم بزرگ وجود دارند که اهدافی روشن و تعریف شده دارند که آن‌ها را به هیجان می‌آورد؟

تأسف‌آور است که هدف برای اغلب مردم تنها به معنای گذراندن روز است؛ اما نباید این‌گونه باشد. شما نباید تنها روال معینی را دنبال کنید و زندگی‌تان را روی هدایتگر خودکار بگذارید. در عوض شما توانایی این را دارید که هدفی هیجان‌آور و مبارزه‌طلبانه برای خود انتخاب کنید و برای تحقق آن آستین همت بالا بزنید.

۳-بچه‌ها بی‌اندازه سمج بودند

آن‌ها تصمیم داشتند با آن دستگاه کار کنند و برایشان مهم نبود جواب مادرشان به درخواست آن‌ها چیست! هر بار که جواب نه می‌شنیدند، به اصرار خود ادامه می‌دادند تا این که در نهایت مادرشان تسلیم شد و کوتاه آمد. نگاه آن‌ها تنها به هدفشان بود و هیچ مانعی نمی‌توانست سر راهشان قرار گیرد.

اراده‌ی این بچه‌ها مرا به یاد فروشندگان و آماری که از عملکرد آن‌ها به دست آمده انداخت. اغلب فروش‌ها پس از آنکه مشتری چندین بار به فروشنده نه بگوید، با اصرار و پافشاری فروشنده به ثمر و نتیجه می‌رسد. ولی با این حال فروشندگان معدودی هستند که حاضرند پس از یکی دو بار نه شنیدن، استقامت و سماجت نشان دهند. البته نمی‌گویم به خواهش و تمنا ادامه دهید و تا زمانی که آن شخص سفارش خریدی به شما نداده دفتر او را ترک نکنید؛ اما باید یاد بگیریم مصر باشیم و به دنبال راه‌ها و روش‌ها خلاقانه باشیم تا جواب نه را به بله تبدیل کنیم-در هر کاری. برای مثال چه فروش از طریق تلفن باشد، چه مذاکره با کارفرمایان و چه شروع طرحی جدید در شرکتمان.

۴-بچه‌ها سرشار از هیجان و اشتیاق بودند

زمانی که چشمشان به آن دستگاه افتاد، می‌خواستند همه‌چیز را درباره‌ی آن بدانند. آن‌ها هیجان‌زده بودند و مشتاقانه تنها در این فکر بودند که یک طعم را انتخاب و لیوان را پر کنند.

بزرگ‌ترها تمایل دارند به چیزهای جدید درست برخلاف این روش بنگرند. اغلب ما به ندرت نسبت به ناشناخته‌ها شور و نشاط می‌ورزیم. در واقع، ما هیچ علاقه‌ای به کشف چیزهای ناشناخته نداریم و به طور معمول فاصله‌مان را با آن‌ها حفظ می‌کنیم. به علاوه، زمانی که رضایت می‌دهیم تنها درون حیطه‌ی آسایشمان بمانیم، نه تنها ذهنمان را به روی اندیشه‌های جدیدی که در سر راهمان قرار می‌گیرد می‌بندیم، بلکه ذهنمان را به روی معجزات و شگفتی‌هایی که همیشه در اطرافمان هست و ما را احاطه کرده نیز می‌بندیم. برای مثال اغلب ما چرخش سیاره‌ها، حرکت اقیانوس و تبدیل خارق‌العاده‌ی پیله به پروانه را بی‌اهمیت و عادی می‌شماریم. بیایید بیدار شویم!

۵-بچه‌ها اهمیت نمی‌دادند دیگران چه فکری در موردشان می‌کردند

با این که من فاصله‌ی کمی با آن‌ها داشتم و مستقیم به آن‌ها خیره شده بودم، آن بچه‌ها هیچ توجهی به من نمی‌کردند. آن‌ها نگران آن نبودند که آیا به درستی و به خوبی با دستگاه کار خواهند کرد یا نه. در واقع در ذهن آن‌ها چیزی به نام شکست وجود نداشت. آن‌ها لیوان را کج گذاشته بودند و به همین دلیل مقداری نوشابه و یخ به روی میز ریخت … ولی با این حال آن‌ها توجهی نداشتند! فقط می‌خواستند کشف کنند، مشارکت کنند و خوش باشند.

همچنان که ما بزرگ‌تر می‌شویم، دیگر بر کاری که در حال انجامش هستیم تمرکز نمی‌کنیم و به جای آن، در این باره می‌اندیشیم که احتمال دارد دیگران به ما بخندند یا بی‌رحمانه رفتار ما را مورد قضاوت قرار دهند. در نتیجه به این نتیجه می‌رسیم که بهترین کار این است که از اساس، تلاشی نکنیم. اگر چنین وضعی برایتان رخ داده، زمان آن است که به بازی برگردید. نهایت تلاش خود را بکنید و مشارکت جویید. (حقیقت این است که هیچ کس آن قدرها هم به شما اهمیت نمی‌دهد؛ اغلب مردم نگران مشکلات خودشان هستند!)

حالا بیایید برخی از بازی‌های کودکانه سال‌های گذشته را دوباره اجرا کنیم. درباره‌ی راه‌هایی فکر کنید که می‌توانید از آنچه در این مقاله گفته شد در زندگی‌تان استفاده کنید. برای مثال، آیا هدفی دارید که شما را به هیجان می‌آورد؟ اگر نه، شاید زمان آن رسیده است که هدفی برای خود در نظر بگیرید؛ هدفی که اشتیاقتان را دوباره شعله‌ور سازد. یا آیا دنبال کردن چیزی را کنار گذاشته‌اید تنها به این دلیل که می‌ترسید دیگران شما را مورد قضاوت قرار دهند؟ نجات شما در این است که خود را درگیر کنید و دچار ترس و دلهره نیز نباشید. اگر چیز دیگری وجود ندارد، سعی کنید به کودکان نگاه کنید و از آن‌ها بیاموزید.

البته منظور من این نیست که خصلت‌هایی را که به عنوان فردی بالغ در خود پرورش داده‌اید ناچیز پندارید و از آن‌ها چشم بپوشید و فقط به رفتار و اعمال کودکانه متوسل شوید. راه حل این است که هر دو روش را در هم ادغام کنید. زمانی که ما نظم و پختگی دوران بزرگسالی را با شیطنت، کنجکاوی و خلاقیت کودکانه ادغام کنیم، می‌توانیم به نتایجی عالی دست یابیم … و در طول مسیر نیز شادی و لذت فراوان نصیبمان خواهد شد.

مقالات پیشنهادی:

با هدف‌گذاری شکست خواهید خورد، به سیستم‌ها فکر کنید!

۵ عادت ذهنی که موفقیت در زندگی را تسریع می کند

موانع موفقیت: ۹ اشتباه رایج که مانع موفقیت شما می‌شود

لطفاً برای حمایت از ما این مقاله را در یکی از شبکه‌های اجتماعی مورد علاقه‌تان به اشتراک بگذارید. با تشکر